غربال دهر

شماره مطلب:
2469

غربال دهر

گفته‌اند آن‌گاه كه حُرّ بن یزید ریاحی از لشكریان عمر سعد كناره می‌گرفت تا به سپاه حق الحاق یابد، «مهاجر بن اوْس» به او گفت: «چه میكنی؟ مگر می‌خواهی حمله كنی ؟»... و حُرّ پاسخی نگفت، اما لرزشی سخت سراپایش را گرفت. مهاجر حیرت‌زده پرسید: «والله در هیچ جنگی تو را این‌چنین ندیده بودم و اگر از من می‌پرسیدند كه شجاع‌ترین اهل كوفه كیست، تو را نام می‌بردم. اما اكنون این رعشه‌ای كه در تو می بینم از چیست؟»[1]

 

راوی: تنْ چهره‌ای است كه جان را ظاهر می‌كند، اما میان این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان كه روح را مَركبی می‌گیرند در خدمت اهوای تن، چه می‌دانند كه چرا اهل باطن از قفس تن می‌نالند؟ تن چهرۀ جان است، اما از آن اقیانوس بی‌كرانه نَمی بیش ندارد، و اگر داشت كه آن دل‌باختگان صنمِ ظاهر، حسین را می‌شناختند.

محتضران را دیده‌ای كه هنگام مرگ چه رعشه‌ای بر جانشان می‌افتد؟ آن جذْبۀ عظیمِ را كه از درون ذرات تن، جان را به آسمان لایتناهای خُلد می‌كشانَد كه نمی‌توان دید... اما تن را از آن همه، جز رعشه‌ای نصیب نیست. این رعشه، رعشۀ مرگ است؛ مرگی پیش از آن‌كه اجل سر رسد و سایۀ پُردهشت بال‌های ملك‌الموت بر بستر ذلت حُرّ بیفتد... مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا. این‌جا دیگر این حُرّ است كه جان خویش را می‌ستاند، نه ملك‌الموت. پیش چشمْ سُرادقاتِ مصفای عشق است، گسترده به پهنای آسمان‌ها و زمین، نورٌ عَلَی نُور تا غایت‌الغایات معراج نبی؛ و در قفا، گورِ تنگی تنگ‌تر از پوست تن، آن‌سان كه گویی یكایك ذرات تن را در گوری تنگ‌تر از خود بفشارند.

حُرّ بن یزید، لرزان گفت: «والله كه من نفس خویش را میان بهشت و دوزخ مخیّر می‌بینم و زنهار اگر دست از بهشت بدارم، هر چند پاره‌پاره شوم و هر پاره‌ام را به آتش بسوزانند!»[2]... و مركب خویش را هِی كرد و به سوی خیمه‌سرای حسین بن علی بال كشید.

 

راوی: حُرّ بن یزید ریاحی تكبیره‌الاحرام خون بست و آخرین حجاب را نیز درید و آزاد از بندگی غیر، حُرِّ حُرّ  وارد نماز عشق شد و این نماز، دائم است و آن كه در آن وارد شود هرگز از آن فارغ نخواهد شد: اَلَّذینَ هُمْ عَلی صَلاتِهِمْ دائِمونَ[3]... و خود جان خویش را گرفت. حُرّ آن كسی است كه حقْ اِذن جان گرفتن را به خودِ او می‌سپارد و این اكرم‌الموت است: قتل در راه خدا. و مگر آزادۀ كرامت‌مند را جز این نیز مرگی سزاوار است؟ احرار از مرگِ در بستر به خدا پناه می‌برند. قدم صدق هرگز بر صراط نمی‌لرزد؛ حُرّ صادق بود و از‌ آغاز نیز جز در طریق صدق نرفته بود... احرار را چه‌بسا كه مكر لیل و نهار به دارالامارۀ كوفه بكشاند، اما غربال ابتلائاتْ هیچ كس را رها نمی‌كند و اهل صدق را، طَوْعاً یا كَرْهاً، از اهل كذب تمییز می‌دهد... مكّاری چون ضحاك بن عبدالله نیز نمی‌تواند از چشم ابتلای دهرْ پنهان شود... و فاش باید گفت، این محضر عظیم حق جایی برای پنهان شدن ندارد.

ضحاك بن عبدالله خود گفته است: «چون دیدم كه اصحاب حسین همه كشته افتاده‌اند و جز «سوید بن عمرو بن ابی‌المطاع خثعمی» و «بُشیر بن عمرو حضرمی» دیگر كسی نمانده است، به او گفتم : یا بن رسول‌الله، می‌دانی آن عهدی را كه بین من و توست، من شرط كرده بودم كه در ركاب تو تا آن‌گاه بمانم كه جنگ‌جویی با تو هست. اكنون كه دیگر كسی نمانده است، آیا مرا حلال می‌داری كه از تو انصراف كنم؟ و حسینعلیه السلام اذن داد كه بروم... اسبی را كه از پیشْ در یكی از خیمه‌ها پنهان داشته بودم سوار شدم و به دامنِ دشت كه پُر از دشمن بود زدم و گریختم...»[4]

 

راوی: تنِ ضحاك بن عبدالله همۀ عاشورا، از صبح تا غروب، به همراه اصحاب عاشورایی امام عشق بود، اما جانش، حتی نفَسی به ملكوتی كه آن احرار را بار دادند راه نیافت، چرا كه بین خود و حسین شرطی نهاده بود. «عبادت مشروط » كرم ابریشمی است كه در پیله خفه می‌شود و بال‌های رستاخیزی‌اش هرگز نخواهد رُست. این شرطی بود بین او و حسین ... و اگرچه دیگری را جز خدایْ از آن آگاهی نبود، اما زنهار كه لوح تقدیر ما بر قلم اختیار می‌رود!

 تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مكن

كه خواجه خود روش بنده‌پروری داند

اگرنه، آن شرطْ تعلقی است که حجاب راه می‌شود و تو را از پیوستن به جمع احرار باز می‌دارد. آن شرطْ قلّاده‌ای است که شیطان برگردن تو انداخته است و با آن تو را از صحرای کربلا و از رکاب حسینعلیه السلام می‌رباید.

ضحاک بن عبدالله همۀ روز را جنگیده بود، اما شهادتْ همۀ روز را از او گریخته بود... دهر نیز همۀ لوازم را جمع آورده بود تا او بتواند از آن معرکه بگریزد، معرکه‌ای که دشمن آن‌چنان بر آن احاطه داشت که حلقه‌ای بر خاتم انگشتر... نه! صدفه را در کار خلقت راهی نیست و سرانجامِ کار ما، بلااستثنا، انعکاس چهرۀ باطن ماست در آیینۀ دهر.

 

پی نوشت‌ها:

 

[1]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 438.

[2]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 438.

[3]. معارج/ 23.

[4]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 453452.

 

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.
X